Mad Max؛ جهانی که از رگ گردن به ما نزدیکتر است
Mad Max بازیای است پسا آخرالزمانی که توسط استودیوی Avalanche Studios Group برای رایانههای شخصی و کنسولهای نسل هشتمی ساخته و روانه بازار شد. سال ۲۰۱۵ برای جهان Mad Max سالی پربار بود، چرا که فیلم Mad Max: Fury Road و بازی Mad Max در این سال ساخته شدند و این جهان سوزان و خشن، خود را بیش از پیش بر سر زبانها انداخت.
Mad Max سیستم مبارزاتش را از سری Arkham الهام گرفته بود و با مکانیزمهای جذاب شخصی سازی و ارتقای ماشین در کنار مبارزات فردی و ماشینی خود، تبدیل به تجربهای هیجانانگیز شد. به بازی یاد شده نه از سوی استودیو و نه از سوی کارشناسان و بازیبازان آنچنان که شایسته بود پرداخته نشد و در گذر زمان این بازی رو به فراموشی گذارد. Mad Max میتوانست یکی از عناوین ماندگار نسل هشتم باشد اگر استودیوی Avalanche کمی در داستان سرایی و لول دیزاین آن زمان و تلاش بیشتری صرف میکرد تا بازی در چرخه تکرار نیفتد؛ به هر روی Mad Max آنگونه که باید و شاید دیده نشد و تا بدین روز خبری از ساخت نسخه تازه آن نیست.
امروز اما اینجا نیامدهایم تا به بررسی بازی و دلایل شکست آن بپردازیم بلکه گرد آمدهایم تا به بهانه این بازی اندکی بیندیشیم و جهان Mad Max و در پی آن جهان خودمان را وارسی کنیم و با طرح چند پرسش به این پاسخ برسیم که تمدن بشری فاصله چندانی تا نابودی ندارد و ما ناچاریم کاری کنیم و راهکاری بیندیشیم تا نابودیمان را دستکم عقب بیندازیم.
چه میشد اگر آب، این مایعی که مایه زندگی است میخشکید؟ چه میشد اگر طبیعت، این مادر مهربان دیگر به فرزندان نادان خود مهر نمیورزید؟ چه رخ خواهد داد اگر جنگلها، دریاها و دشتهای زمین را ریگزارهای بیپایان فرا بگیرد؟ این بخشی از پرسشهایی است که پس از تجربه Mad Max در ذهن پدید میآید و مارا وادار میکند رخ در رخ این زیست بوم رو نابودی، به جهان بیآب و علفی بیندیشیم که در پس نقاب این کره آبی در انتظار ظهور است.
و بیابان گفت: «اگر روز سوزانم را به نظاره بنشینی شبهنگام با ستارگان، مهتاب و نسیمی خنک تو را پذیرا خواهم بود».
بشر همواره به دنبال پاسخ به پرسش «جهان چگونه به پایان خواهد رسید؟» بوده و در همه ادیان و باورها به آخرالزمان و چگونگی رخداد آن پرداخته شده است؛ شاید بتوان گفت هیچکدام از این داستانها و روایات به اندازه تبدیل شدن زمین به بیابانی بزرگ، ملموس نباشد. زمین سخاوتمند هرچه داشته را عرضه کرده و اکنون جنازه بیجانش در برابر پرتوهای سوزان خورشید میسوزد. اما این بیابان بزرگ که Wasteland نامیده میشود چگونه پدید آمده؟ انسان این بهترین آفریده خدا چگونه چنین خوار و زبون گشته؟ چه شد که طبیعت از میان رفت و مارا در چنگال شنهای سوزان انداخت؟
تولد Wasteland
در پی جنگی در خاورمیانه میان ایران و عربستان، خاورمیانه در وحشتی بزرگ و جنگی بیپایان فرو میرود و منابع نفتی و پالایشگاههایش نابود میشوند. حال که هاب انرژی جهان در آتش خود میسوزد چرخه جابجایی نفت مختل و در پی آن سراسر جهان دچار آشوب میگردد. برای چند ثانیه جهان بدون نفت را تصور کنید؛ سوخت موتور جهان مدرن به پایان رسیده و حمل و نقل، الکتریسیته، اینترنت و تقریبا همهچیز از کار خواهد افتاد. در حالی که جهان صنعتی در عطش نفت میسوزد قدرتهای جهانی بر سر کنترل منابع باقی مانده وارد جنگ شده و واپسین خاکسترهای باقی مانده از تمدن بشری در پی جنگ هستهای به باد میرود و انسان درگیر جنگی همه جانبه برای بقا میشود.
اینک مردم یا بهتر است بگوییم شهروندانی که روزگاری از ترس زندگی به دامان قانون و حکومت پناه برده بودند حال با تمام توان و بدون هیچ رحم و از خود گذشتگیای به دنبال بقا هستند، بقا به هر شرطی. در این میان Faction هایی بوجود میآید تا مردم را گردآورند چرا که زنده ماندن در این جهان به تنهایی امکانپذیر نیست و از سویی اصلیترین دشمن انسان در این برهه، همنوعان او هستند پس چه بهتر که با آنان در راستای یک هدف همکاری کند تا اینکه با آنها بجنگند.
این گروهها و Faction ها رهبران و جنگسالاران خود را دارند که در پهنه Wasteland فرمان میرانند. شناخته شده ترین و نیرومندترین این جنگسالاران Immortan Joe میباشد که با بوجود آوردن گروهی توانسته برای خود قلمرویی برپا کند. رهروان او War Boys نامیده میشوند که آمادهاند و آرزو دارند در میدان نبرد در راه رهبرشان کشته شوند تا بتوانند به Valhalla راه پیدا کنند؛ War Boys با الهام و الگو برداری از خلبانان ژاپنی که دست به Kamikaze میزدند در جهان Mad Max پدید آمدند. War Boys به گونهای تربیت میشوند که از کودکی، Joe برای آنان مقدس میباشد و آرزو دارند در راه او کشته شوند، به راستی که این شیوه تربیت و شستشوی ذهنی جای درنگ دارد.
حال چنین جهانی را به تماشا بنشینید، هرآنچه انسانیت نامیده میشود به خاطرهها پیوسته و در گوشه و کنار این بیابان سوزان، آدمها دست به کارهایی میزنند که روزگاری حتی اندیشیدن به آن غیرطبیعی نامیده میشد. در این شرایط آیا قانون مرده است؟ آیا بشر همه آنچیزی که روزگاری بدان پایبند بود را فراموش کرده؟ به باور من اینگونه نیست و این هرج و مرج بیپایان به دلیل نبود یک حکومت فراگیر و نیرومند است؛ فقدان چنین حکومتی اجرای قانون را ناممکن میسازد چرا که همانگونه که توماس هابز میگوید:
قانون بدون زور ناتوان است
باید ترسید از جهان بیقانونی که در آن ماشینآلات و موتورهای V8 مقدس اند، باید وحشت داشت از سرزمینی که در آن به انسان به سان گوشتی برای سلاخی نگاه میکنند. بگذارید از شما چیزی بپرسم، آیا حاضرید گوشت انسانی دیگر را بخورید؟ آیا حاضرید شبهنگام به شکار انسانهای دیگر بروید تا بتوانید شکم خود را سیر کنید؟ آیا میتوانید انسانی دیگر را در قفس نگهداری کنید تا در آینده اورا بخورید؟ آیا تا پای جان به کدهای اخلاقی خود پایبند خواهید بود؟
تجربه و تاریخ به ما میگوید که انسانها برای زنده ماندن و بقای نسل خود دست به هرکاری خواهند زد و به هر جنایتی گردن مینهند. در شرایط بحرانی چیزی بهنام کدهای اخلاقی معنا نخواهد داشت، گواه تاریخی هم برای این موضوع کم نیست از جمله قحطی روسیه (۱۹۲۲-۱۹۲۱) و قحطی ایران (۱۹۱۹-۱۹۱۷) که مردم برای زنده ماندن دست به آدمخواری زدند.
در حقیقت ما انسانها هرجا که سخن از تمدن، هنر، فرهنگ و زیباشناسی باشد باد در غبغب انداخته و با دلی آکنده از غرور واژگانی قلمبه سلمبه و آمیخته با نیرنگ در ستایش انسانیت بر زبان میآوریم و فراموش میکنیم که در تک تک ژنهای ما عنصر بقا وجود دارد و در هر شرایطی این عنصر باید غالب باشد. فراموش میکنیم در مسیر رسیدن مدرنیته چه جنایتهایی در حق خودمان و دیگر جانداران روا داشتهایم. ما انسانها موجوداتی گردآورنده و بازمانده هستیم که اگر نیاز باشد برای ادامه زندگی و نسلمان هرکاری خواهیم کرد. ما به واسطه تمدن از این وضعیت رهایی یافتهایم ولی اگر به هر دلیلی تمدن از میان برود، عنصر بقا و زنده ماندن در ما نمود خواهد کرد.
تمدن و قانون پتکهایی گراناند که هرگاه اهریمن وجودمان تلاش میکند نمود پیدا کند بر سر آن کوبیده و اورا به ژرفا میرانند، پس باید ترسید از روزی که تمدن از میان برود و انسان بیقانون به میان بیاید. باید توجه داشت که نباید آن روی درنده انسان نادیده گرفته شود بلکه هرکسی باید به اندازه کافی آن نیمه تاریک وجودش را بشناسد و با آن روبه رو شود چرا که نیچه میگوید:
درختی که به سوی آسمان و نور بالا میرود ریشههایش بیشتر در زمین و تاریکی فرو میروند.
در این Wasteland بی آب و علف بنزین و آب بسیار مهماند و همه مردمان باقی مانده بر پهنه این نیستی، در پی به چنگ آوردن این دو مایع هستند. شما نیز باید با یورش به دیگران و غارت منابع، تجهیزات و دسترنج آنان، ایشان را به کام مرگ فرستاده و خود در مسیر بقا و زندگی گام بردارید. در میان این گشت و گذارها و غارتها درخواهید یافت که در بیشتر کمپها مکانی ویژه برای سلاخی آدمها و خوردن گوشت آنان وجود دارد، البته چنین چیزی هرگز شگفت آور نیست چرا که در این جهان موتور ماشینها از جان آدمها ارزش بیشتری دارند چرا که مردمان این سرزمین باور دارند چون این موتورها بیشتر عمر میکنند پس گرانبهاتر هستند
مرد و زن، کودک و جوان فرقی نمیکند هرکسی باید برای آب، غذا و بنزین بجنگد و تلاش کند دشمنان را از پای درآورده و توسط دوستانش خورده نشود.
ارسطو میگوید:
انسانی که با اجتماع تکامل پیدا کرده باشد از همه جانوران بهتر و انسانی که بدون قانون و عدالت زندگی کرده باشد خطرناکترین جانور است.
Mad Max کیست؟
مکس افسر پلیسی بود که در پی درگیری با گروهی از خلافکاران همسر و فرزند خودرا از دست داد. به راستی که توطئه و نفرینی در کار است تا جهان هر پلیسی که نامش مکس باشد را با مرگ همسر و فرزند تیره و تار کند. به هر روی مکس پس از این رخداد به دنبال فرار از گذشته و پناه بردن به آغوش آرامش است، چیزی که در این جهان بر باد رفته یافت نخواهد شد. در آغاز بازی گروهی از War Boys به مکس یورش برده و ماشین و همه وسایلش را به یغما میبرند ولی مکس دست از تلاش برنمیدارد و با Scabrous Scrotus که سومین پسر جو جاویدان میباشد بر سر پس گرفتن ماشین و تجهیزاتش میجنگد. مکس اره برقیای در سر Scabrous Scrotus فرو میکند ولی گویا جاودانگی پدر به پسر نیز به ارث رسیده، به عبارتی پسر کو دارد نشان از پدر! به هر روی مکس در این نبرد شکست میخورد و در بیابان بیآب و علف با سگی تیپا خورده که تا چندی پیش از آن Scabrous Scrotus بود هم مسیر میشود.
در این سفر مکس با شخصی به نام Chumbucket آشنا میشود که روزگاری در شهر Gas Town در زمره Black Fingers قرار داشت. گویا به Chumbucket الهام میشود که باید ماشینی مقدس به نام Magnum Opus بسازد. او این کار را آغاز میکند اما اهالی Gas Town به دلیل مخفیکاری اورا از شهر بیرون میاندازند. او که اینک نمود یک منجی موعود را در قامت مکس میبیند، آماده میشود تا فرمان ماشین مقدس یعنی Magnum Opus را به او بسپارد.
همانگونه که پیشتر گفته شد، مکس به دنبال انتقام و فرار از گذشته و یافتن آرامش است که ناخواسته ردای سنگین قهرمان و منجی بر دوشش میافتد. او در طول بازی بارها این خرقه را زیر پا میافکند و دوباره آن را به تن میکند.
اهمیت و جایگاه زنان در جهان Mad Max
زنان به واسطه اینکه ستون خانه و خانواده هستند و نقش پرورشیای که بر عهده آنهاست، جایگاه والایی در جامعه انسانی دارند. در واقع تربیت و آموزشِ بخش زیادی از از دانستههایمان توسط مادران ما انجام پذیرفته، بنابراین زوال فرهنگی یک جامعه با سطح تربیت و پرورش مادران آن جامعه رابطه مستقیم دارد. زنان نقش بسیار مهمی در زندگی انسان بازی میکنند ولی شوربختانه در طول سالهای گذشته عوامل بسیاری این نقشآفرینی را اگر مختل نکرده باشد با سختی مواجه گردانیده؛ عواملی چون سیاستهای مذهبی، فرهنگی و سیاسی نهاد پرورشی جامعه را زمین کرده است.
در جهان Mad Max که خبری از تربیت و پیشرفت بشری نیست زنان از جهتی دیگر ارزش مییابند. در این برهوت خشن، هر جنگسالاری که ارتش بزرگتری داشته باشد نیروی بیشتری نیز خواهد داشت، بنابراین هر Faction تلاش میکند زنان بیشتری را در گروه خود جای دهد تا با تکیه بر نیروی باروری آنان در جهت گسترش خود گام بردارد؛ زنان به این دلیل در جهان Mad Max ارزش بالایی دارند.
هشدار اسپویل
در یکی از کاتسینهای نمادین بازی، افراد Scabrous Scrotus مادری به نام Hope را کشته و دخترش که Glory نام دارد را نیمه جان زیر پای او رها میکنند. زمانی که مکس به Glory میرسد او را در حال گذراندن واپسین لحظات عمر خود مییابد. مکس او را در آغوش میگیرد و درحالی که به جنازه آویزان Hope چشم دوخته، Glory در گوش او زمزمه میکند: هیچکس نام مرا به یاد نخواهد آورد
در واقع در این کاتسین نمادین امید به انسانیت میمیرد و در پی آن شکوه و تمدن انسانی نیز به فراموشی سپرده میشود. جامعهای که کانون پرورش و تربیت آن _یعنی زنان_ پویا نباشد، دیر یا زود به زمین خواهد خورد.
ورای نوشتار
در این نوشتار به جهانی سفر کردیم که اگر بشریت با همین فرمان براند دیگر برای تجربهاش نیازی به دیدن فیلمهای Mad Max یا بازی کردن آن نیست. در واقع بحرانهای زیستمحیطی و خشکسالیهای گسترده به اندازهای جدی هستند که دانشمندان و کارشناسان هشدار میدهند در طول سالهای آینده بخشهای بسیار زیادی از کره زمین به ویژه میهن کهنسالمان ایران، به بیابان بدل خواهد شد.
چندین سال پیش دوستی برایم داستان گلهای بوفالو را میگفت که با سرهایی پایین انداخته به دنبال بوفالویی که جلوتر از همه میدوید و سرش را همچون دیگر بوفالوها پایین انداخته بود، میدویدند. آنقدر دویدند تا به نزدیکی درهای رسیدند ولی چون نمیتوانستند بیش یکی دو متر جلوتر از خودشان را ببینند با همان سرعت به درون دره پرتاب شده و کشته شدند.
آیا بهتر نیست کمی سرمان را بالا بیاوریم؟