God of War؛ نگاهی به اساطیر نورس (بخش سوم و پایانی)

در بخش سوم و پایانی اسطوره شناسی نورس در سری God of war، به سرانجام خدایان آزگارد و دیگر ایزدان می پردازیم.
- God of War؛ نگاهی به اساطیر یونان (بخش اول)
- God of War؛ نگاهی به اساطیر یونان (بخش دوم و پایانی)
- God of War؛ نگاهی به اساطیر نورس (بخش اول)
- God of War؛ نگاهی به اساطیر نورس (بخش دوم)
اشکی که ریخته نشد
با مرگ بالدر (Balder)، اهالی آزگارد به ماتم دچار شدند. تنها راه نجات، رفتن به دنیای مردگان و راضی کردن هل برای بازگشت این ایزد بختبرگشته بود. از میان ایزدان، چون کسی شجاعت انجام این کار را نداشت، هرمود (Hermod) پیک و مبارز شجاع اودین (Odin)، برای سفری که ممکن است بازگشتی در کار نباشد، خود را داوطلب کرد. اودین برای آسانتر ساختن این سفر خطرناک، اسب خود، اسلیپنیر (Sleipnir)، را به هرمود بخشید. هرمود سوار بر اسب شد و خود را آماده کرد تا به جهان زیرین برود و با هِل (Hel)، دختر لوکی (Loki) و ملکه جهان مردگان (Helheim)، دیدار کند. خدایان مراسمی برای وداع ترتیب دادند. در این مراسم نمایندگانی از جانب دورفهای (Dwarf) کوتاه قامت و غولهای عظیمالجثه حضور داشتند. نانا (Nana)، همسر بالدر، برای شوهر خود به حدی گریست که در نهایت قلبش در سینه از کار ایستاد و بیجان بر روی جنازه بالدر افتاد. ایزدان پیکر او را به همراه شوهرش بر روی تودهای از هیزم قرار دادند و همچنین اسب بالدر با تمام جلال خود سر بریده شد تا در جهان دیگر خدمتگزار او باشد. لیتر (Litr)، یکی از دورفها، که شعله هیزمهای آتشگرفته دیدگانش را میطلبید، خود را به جلو ثور رساند تا شعلههای سر به فلک کشیده را بهتر تماشا کند. همین امر سبب خشم ثور شد و این دورف بیچاره را به درون آتش انداخت. هرمود نُه روز و نُه شب بدون توقف به اسب تاخت. او تا اعماق زمین پیش رفت و در تاریکیها سفر کرد. تنها چیزی که در آن عالم سرشار از تاریکی از خود نوری ساطع میکرد، منبع تابناک طلایی بود که در فاصله بسیار دوری قرار داشت؛ هرچه هرمود به این نور نزدیکتر میشد، درخشش آن هم فزونی میگرفت. در واقع این منبع نور چراغ پلی به نام Gjallarbrú بود که از فراز رودخانه گیال (Gjall) عبور میکرد؛ پلی که همه مردگان باید از آن میگذشتند.
هرمود در سوی دیگر پل با زنی به نام مودگود (Modgud) همصحبت شد؛ مودگود محافظ این پل بزرگ بود. مودگود با تعجب پرسید: «میبینم که زیر پوست خود رگههایی از زندگی وجود دارد. تو از ما نیستی! چرا به این جهان آمدهای و کیستی؟»
هرمود پاسخ داد: «من هرمود، فرمانبردار اودین هستم. به دنبال بالدر آمدهام اما هیچ ردی از او نمییابم.»
مودگود به عبور نُه روز پیش بالدر اشاره کرد و گفت که بالدر اکنون در تالار هل اقامت دارد. هرمود با راهنمایی نگهبان پل به مسیر خود ادامه داد تا به دروازههای ورود به جهان مردگان رسید. از اسب خود پایین آمد، زین و افسار را محکمتر بست و دوباره سوار بر اسلیپنیر شد. اسلیپنیر با سرعت بالایی به سمت دروازه حرکت کرد. اسب به فرمان هرمود در لحظه مناسب از روی زمین بلند شد و سالم از سوی دیگر دروازه پا به زمین گذاشت.
هرس وگل (Hraesvelgr) خالق بادهای جهان و ناظر مردگان
هرمود به سوی تالار عظیم رفت. بالدر در آنجا با شراب از خود پذیرایی میکرد و درست در سمت راستش نانا، همسر وفادارش، حضور داشت. البته لیتر هم در آنجا بود و زیر لب به ثور ناسزا میگفت. هل، در گوشهای از تالار نشسته بر تخت خود، هرمود را فراخواند. هل ظاهر عجیبی داشت؛ در سمت راست بدن او گوشت و پوست سالم اما در سمت چپ بدنش سیاهی فساد دیده میشد. هرمود با لحنی محترمانه گفت: «من آمدهام تا بالدر را به نزد خود بازگردانم. شخص اودین مرا به این ماموریت فرستاده است. همه چیز و همه کس در عزای او هستند.» هل عاطفهای نداشت. او با یک چشم سبز و چشم فروخشکیده دیگر خود، به سادگی پاسخ داد: «من هل هستم. مردگان به سراغ من میآیند و دیگر به جهان بالا باز نمیگردند! چگونه بالدر را زنده کنم؟» هرمود سراسیمه پاسخ داد: «باور کنید ملکه من، تمام جهان خواستار بازگشت او هستند. سنگها و صخرهها خواب آن روزی را میبینند که بالدر نزد آنها بازگشته است!» هل کمی نرمتر شد. او در حالی که با صورت غمگین خود هرمود را مینگریست، گفت: «ای هرمود چالاک، وظیفه جدیدی اکنون بر دوش تو خواهد بود. از جهانیان بپرس آیا به راستی همه خواهان بازگشت او هستند؟ اگر تمام جهان به حال او گریه کنند، او بخشیده خواهد شد. و اگر تنها یک نفر مخالف باشد، بالدر نزد من خواهد ماند!» بالدر به نشانه رسیدن هرمود، بازوبند دراپنیر را که اودین به هنگام مرگ در کنار جسم بیجانش قرار داده بود، به دست هرمود داد. چند میز آن طرفتر، لیتر باز هم چند ناسزا روانه ثور کرد. در نهایت، هرمود به آزگارد بازگشت و هر آنچه را که دیده و شنیده بود، بازگو کرد.
هود (Hod) توسط والی (Vali) به قتل رسید. پس از مرگ بالدر، اودین و همسرش ریندر (Rindr) صاحب فرزندی به نام والی (Vali) شدند. والی که هنوز نوزادی بیش نبود هود را پیدا و به قتل رساند تا انتقام برادر خود را گرفته باشد.
خدایان نمایندگانی به سرتاسر جهان فرستادند. این نمایندگان به سرعت باد پیش تاختند و با هرچه روبرو شدند، پرسیدند آیا حاضر هستند برای مرگ بالدر بگریند تا از جهان مردگان آزاد شود؟ زن، مرد، کودک و هر آنچه که توان تنفس داشت به حالش گریستند. نمایندگان خوشحال از اینکه بالدر قرار است به نزدشان بازگردد، در کوهی لبه یک تخت سنگ مهمانی کوچکی برای خود بر پا کردند تا اینکه صدایی از درون غار به گوش رسید. صدای درون غار گفت: «شما که هستید؟» صدای از حنجره یک غول ماده بیرون میزد. او ادامه داد: «نام من توک (Thökk) است به معنای حقشناس! حال بگویید به دنبال چه هستید؟» نمایندگان ماجرای بالدر را شرح دادند. توک با بیاعتنایی پاسخ داد: «برایم مهم نیست چه اتفاقی رخ داده. من هیچ وقت برای او گریه نخواهم کرد زیرا برایم چیزی جز غم به ارمغان نیاورده.» این را گفت و به غار خود بازگشت. نمایندگان به آزگارد بازگشتند و این خبر ناگوار را برای ایزدان شرح دادند. ثور در میان همه قد علم کرد و گفت: «این حقه لوکی است! او خود را به شکل یک غول پیرزن درآورده تا بالدر در جهان زیرین بماند. باید لوکی را پیدا کنیم.»
بالدر به خاطر نیرنگ لوکی در دنیای مردگان باقی ماند.
تیری که نه تنها بالدر بلکه آزگارد را به کام مرگ کشاند
مجازات لوکی
لوکی از کار خود پشیمان نبود. همچنان به خیال خود، برای رفع این موضوع تنها لازم است چند روزی در کوهستانها مخفی شود تا بلکه آب از آسیاب بیفتد. خانه لوکی در بلندای یک کوهستان بود که از هر سمت یک در برای گریز از خطر داشت. او در طی روز خود را به شکل ماهی آزاد، در حوضچه فرانانگ (Franang) که بسیار هم عظیم بود، مخفی میکرد. این حوضچه ابتدا به رودخانه و سپس به دریا راه داشت. لوکی میدانست که در قالب ماهی آزاد، خطر چندانی تهدیدش نمیکند. از خود پرسید: «آیا میتوان برای صید ماهی در آبهای عمیق حوضچه پای آبشار راهی پیدا کرد؟» پس دست به کار شد و نخهای محکم را به هم پیوند زد و اولین تور ماهیگیری را خلق کرد.
در همین لحظات صدای پای چند نفر را شنید که مسیر بالای کوه را طی میکنند. لوکی قبل از اینکه به شکل ماهی درآمده و خود را مخفی کند، تور ماهیگیری را آتش زد. ایزدان به بالای کوه رسیدند و هرکدام جلوی یکی از درها ایستادند تا مبادا او فرار کند. کواسیر (Kvasir)، خدای خرد، از همان در اول وارد شد و خانه را وارسی کرد. گرمای جام شراب نشان میداد که لوکی پیش پایشان خانه را ترک کرده، اما هیچ نشانی از اینکه لوکی کجا میتواند رفته باشد، وجود نداشت.
ثور (Thor) از در دیگری وارد شد و با خشم گفت: «این روباه مکار با دیدن ما پا به فرار گذاشته. او میتواند خود را به اشکال دیگر درآورد. بعید است بتوانیم ردش را بزنیم.» اما کواسیر سخت به مشتی خاکستر چشم دوخته بود. ابتدا با نوک انگشتان خود خاکستر را لمس و سپس مزهمزه کرد. خدای خرد پی برد که این خاکستر نخی است که لوکی درون آتش انداخته. نخی شبیه نخ آن قرقرهای که آن گوشه اتاق دیده میشود. دستی بر چانه زد و افزود: «نخها به صورت ضربدری و لوزیشکل بافته شدهاند و مربعهای دقیقی رسم شده. بهترین استفاده از این وسیله گرفتن ماهی است.»
ثور با کلافگی پاسخ داد: «من حوصله بحث کردن ندارم. این همه فکر کردی تا بگویی این وسیله برای ماهیگیری مناسب است؟ لوکی حتماً گرسنه بوده و قصد داشته برای خود ماهی صید کند. همه میدانیم که لوکی در اختراع چیزهای عجیب تبحر دارد.»
کواسیر ادامه داد: «حق با توست. اما از خودت بپرس، اگر تو لوکی بودی، چرا باید این وسیله را بعد از متوجه شدن حضور ما آتش بزنی؟ او قصد نداشت این وسیله به دست ما برسد. من یک آبشار در این نزدیکی دیدهام. پس ممکن است که…»
ثور در کلامش پرید: «او خودش را به یک ماهی تبدیل کرده باشد؟»
کواسیر به همراه سربازان، از نخی که در قرقره باقی مانده بود، توری بزرگ به وسعت خود حوضچه ساخت. دست آخر تور را به کنار حوضچه برده و پهن کردند. کواسیر دستور داد تور به عمق دریاچه برسد تا هیچ چیزی نتواند از زیرش بگریزد. اما لوکی با یک جهش قبل از افتادن تور به درون حوضچه، خودش را به سمت دریا پرتاب کرد. ثور با دیدن این ماهی نقرهای به هوا جهید و ماهی را به داخل تور انداخت. ماهی آزاد که تشنه بود، در هوا به خفگی افتاد.
لوکی تاوان سختی میدهد
لوکی به شمایل انسانی خود برگشت. او تلاش بسیاری کرد تا ایزدان را به همسخنی دعوت کند، اما هیچ صدایی از آنها به بیرون درز نکرد. ایزدان تنها به مسیری که به درون غار و اعماق زمین ختم میشد، ادامه دادند. در اعماق آن غار، فرزندان و همسر لوکی خود را مخفی کرده بودند. لوکی با دیدن خانوادهاش، با لحنی ملتمسانه گفت: «نه، آنان را اذیت نکنید! هیچ کار خلافی از آنان سر نزدهاند.» والی، فرزند لوکی، یادآور سوگند و پیوند خونی بین اودین و لوکی شد تا شاید پدرش را نجات دهد. کواسیر به درخواست والی چنین پاسخ داد: «ما قصد نداریم لوکی را بکشیم! اما هیچ قید و بندی در قبال شما نداریم.» سپس کواسیر با یک جادو، والی را به گرگی بزرگ تبدیل کرد. شعور و ادراک والی به تدریج از چشمان زردش خارج و جای آن را گرسنگی و جنون گرفت. والی بر روی دیگر برادر خود، نارفی، پرید و سوای از پاره کردن رگ گردن، دل و روده او را روی کف غار ریخت. گرگ که همان والی بود، سپس از میان آروارههای آغشته به خون، زوزهای بلند کشید و از غار گریخت.
ایزدان کشانکشان لوکی را به طرف سه تخته سنگ صاف بردند. یکی از سنگها زیر شانههایش و یکی دیگر از سنگها زیر زانوهایش قرار گرفت. سپس رودههای نارفی را برداشتند و آنها را با فشار از سوراخهایی که در سنگها پدید آورده بودند، رد کرده و گردن و شانههای لوکی را بستند. ایزدان رودههای پسر کشتهشده لوکی را به زنجیر محکمی بدل کردند. زنجیر چنان سخت و محکم بود که گویی از آهن و فولاد ساخته شده باشد.
سیگین (Sigyn)، شاهد تمامی این بیاحترامیها بود. او در سکوت به درد و رنج همسرش میگریست. سیگین کاسهای به دست داشت و نمیدانست اصلاً چرا آن کاسه را با خود آورده بود، چرا که ایزدان از او خواسته بودند کاسهای بزرگ به همراه داشته باشد. سپس اسکادی (Skadi)، همسر نیورد، وارد غار شد. او ماری سمی را در دستان خود حمل میکرد. اسکادی این مار سمی را در بالای سر لوکی قرار داد تا زهرش به صورت لوکی اصابت کند. لوکی گرفتار عذاب سختی شد. هر بار که زهر صورتش را لمس میکرد، لوکی چنان فریادی میزد که زمین به لرزه میافتاد. سیگین، همسر وفادار لوکی، در حالی که اشک در چشمانش موج میزد، قطرات زهر را درون کاسه جمع میکرد.
جنگی برای آینده
پایان یک آغاز
همه چیز با فرا رسیدن زمستان آغاز خواهد شد. زمستانی که بعد از آن هرگز بهاری پدید نمیآید. مردم گرسنه و خشمگین میشوند و نبردهای عظیمی شکل خواهد گرفت. برادر با برادر خواهد جنگید و پدران فرزندان خود را به قتل میرسانند. در این دوره، انسانها هیچ برتری نسبت به موجودات دیگر نخواهند داشت و در نهایت تنها عدهای باقی خواهند ماند که شبیه حیوانات زندگی میکنند. خورشید از آسمان محو میشود و ماه هرگز به تاریکی نور نمیبخشد، جهان به تاریکی کامل فرو میرود. این زمستانهای پیدرپی فیمبولوینتر (Fimbulvetr) نام دارد. هوا به حدی سرد میشود که هیچکس قادر به تنفس نیست. هیچ فصلی دیگری از راه نمیرسد تا بلکه حیات دوباره بازگردد. پس از اینها، دوره زمینلرزههای بزرگ فرا خواهد رسید. کوهها به لرزه خواهند افتاد و با خاک یکسان میشوند. این زمینلرزهها به حدی شدید هستند که فنریر (Fenrir) از بند اسارت آزاد میشود. هرکجا که فنریر میرود، بیشک با خود نابودی به همراه میآورد.
سیل نیز به راه خواهد افتاد. یورمونگاند (Jormungand)، مار میدگارد (Midgard Serpent)، از شدت خشم به خود میپیچد و لحظهبهلحظه به خشکی نزدیکتر میشود. با ریختن زهرش در آب، به زندگی تمامی موجودات آبزی پایان میدهد. این مار بدسرشت زهر سیاه خود را چون غبار به هوا میپاشد تا پرندگان با تنفس کردن به زندگی خود پایان دهند. کودکان ناله و فریاد خواهند کرد و پسران موسپل (Muspel) از آسمان سرازیر میشوند. فرمانده آنان، سورتر (Surtr)، با شمشیر آتشین خود به سمت آزگارد (Asgard) میرود. آتش این شمشیر چنان نورانی است که هیچ انسان فانی توان دیدنش را ندارد. این ارتش بیرحم با قدم گذاشتن بر روی پل بیفروست (Bifrost) باعث انفجار میشود. پس از آن، دیگر رنگینکمانی ظهور نمیکند. لوکی از مجازات خود گریخته و اکنون سکاندار یک کشتی به نام ناگلفار (Naglfar) شده است. این کشتی که بزرگترین کشتی جهان است، از ناخن مردگان ساخته شده است. لوکی هدایت کشتی را به عهده دارد، اما ناخدای کشتی، هریم (Hrym)، رهبر غولهای یخی است. همه غولهای یخی باقیمانده، دنبالهرو هریم، این غول دشمن بشریت هستند. سپاه لوکی را مردگان تشکیل میدهند، کسانی که به مرگی شرمگینانه دست یافتهاند. این عده دوباره به روی زمین بازخواهند گشت تا دیگران را به دنیای خود منتقل کنند.
همه آنان، غولها، مردگان و پسران موسپل، به دشتی پهناور به نام وگرید (Vigrid) خواهند رسید که محل نبرد نهایی خواهد بود. همگی برای یک نبرد دیوانهوار آماده هستند. هایمدال (Heimdall) با دیدن دشمنان، در شاخ گیالهورن (Gjallarhorn) دمیده و ایزدان را باخبر میکند. تمام آزگارد با این صدا به لرزه خواهد افتاد و در آن موقع ایزدان که به خواب فرو رفتهاند، زره خود را برای آخرین نبرد به تن میزنند. ایزدان ابتدا به نزد سه خواهر نورن (Norn) رفته و طلب دعا میکنند. سپس اودین به چاه میمیر (Mimir) میرود تا مشورتهای لازم را برای جنگ داشته باشد. ایگدراسیل (Yggdrasil)، درخت جهان، همانند برگی در باد میلرزد. اودین در صدر سپاه خود سوار بر اسب به جلو میتازد. آنان به عرصه نبرد میرسند و نبرد پایانی آغاز میشود.
فنریر سالها در انتظار چنین روزی بود
ثور در مقابل دشمن همیشگی خود، یورمونگاند (Jormungand)، قرار میگیرد. ثور با میولنیر (Mjölnir) ضربهای سخت بر سر یورمونگاند میزند تا به روی زمین بیفتد. یورمونگاند برای اینکه نبرد را بازنده نباشد، تمامی محتویات کیسه زهر خود را به سمت ثور پرتاب میکند. ثور و یورمونگاند در همان دشت کشته میشوند. اودین با فنریر (Fenrir) غولآسا هنوز در نبرد است. برای عظمت فنریر کافی است بدانید که از ماه و خورشید بزرگتر است. اودین نیزه خود را به سقف دهان فنریر میچسباند اما این چیزی نیست که بتواند این گرگ را از پای درآورد. فنریر نیزه اودین را میبلعد و او را میخورد. ویدار (Víðarr)، فرزند دیگر اودین، از دور شاهد مرگ پدرش میشود. او فرزندی قابل اعتماد برای اودین بود. ویدار پیش میرود و در حالی که گرگ از شادی کشتن اودین زوزه میکشد، پای خود را در آرواره پایینی گرگ فرو میبرد. سپس با یک دست آرواره بالایی گرگ را میفشارد تا دهان گرگ شکاف بخورد. به این ترتیب، ویدار فنریر را کشته و انتقام پدرش را میگیرد. غولهای یخی در میدان نبرد از ایزدان شکست میخورند.
از سپاه لوکی تنها خودش باقی مانده. تنش آغشته به خون است و چشمانش چون خورشید میدرخشند. لبخند رضایت بر لبانش حاکی از رضایت اوست. لوکی از دور دستها هایمدال (Heimdall) را خطاب میدهد: «حرفی برای گفتن نداری؟ در اعماق زمین به بند کشیده شده بودم و زهر ماری قطرهقطره روی صورتم میریخت و همسر نگونبختم سیگین (Sigyn) این زهر را در کاسه جمع میکرد. تنها عاملی که باعث شد همچنان خودم را قوی نگهدارم، فکر کردن به همین لحظه بود. روزی که خدایان به خاک و خون کشیده شوند.» هایمدال چیزی نمیگوید و با شمشیر خود ضربه سختی بر زره لوکی میزند. آن دو میجنگند و جراحات بسیاری بر یکدیگر وارد میکنند. هایمدال سکوت را شکسته و میگوید: «لوکی، من میتوانم آینده دورتر را ببینم. من میتوانم همه جا، از جمله ایگدراسیل (Yggdrasil)، را ببینم. سورتر (Surtr) نمیتواند به دونفری که خود را در درون ایگدراسیل مخفی کردهاند برسد. زنی که آنجاست، زندگی نام دارد و مردی که با اوست، شوق نامیده میشود. آنها پدیدآورنده نسل جدید هستند. هیچ پایانی وجود ندارد!» هایمدال و لوکی با یکدیگر به این کینه قدیمی پایان میدهند.
سورتر، این غول مشتعل، جهان را به آتش میکشد. جهان غرق در خاکستر و دود میشود و از طرفی آبهای جهان به سمت خشکی حمله میکنند تا اجساد و این نبرد بزرگ را از دید آیندگان مخفی کنند. بهار دوباره پدید میآید تا جهانی دیگر شکل بگیرد. خورشید خورده میشود اما خورشید تازهای پدید میآید و دوباره نور میبخشد. زن و مرد پنهان شده در ایگدراسیل از محل امن خود خارج میشوند. آنان از قطرات شبنم خود را سیراب میکنند و دوباره نژاد انسان را گسترش میدهند.
داستان اساطیر نورس در این بخش به پایان میرسد. از اینکه بنده را تا انتهای این مقاله همراهی کردهاید سپاسگزارم.